خاطره ای از رهبر انقلاب؛
با شهید چمران ماه ها در اهواز بودم
رهبر معظم انقلاب: مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. توى همان پادگان لشکر 92، براى همراهان مرحوم چمران یک مقدار لباس آورده بودند. من همراهى نداشتم؛ محافظینى را هم که داشتم همه را مرخّص کردم.
به گزارش سرویس فضای مجازی
خبرگزاری صدا و سیما؛ تهیه کنندگان مجموعه روایت فتح مصاحبه ای با رهبر معظم انقلاب در خصوص همراهی ایشان با شهید چمران انجام داده اند که متن این گفتار به نقل از دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری منتشر شده است.
رهبر معظم انقلاب: محل استقرار ما در این هشت، نه ماهى که در منطقهى عملیات بودم، «اهواز» بود، نه «آبادان». یعنى اواسط مهر ماه به منطقه رفتم (مهرماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60). یک ماه بعدش حادثهى مجروح شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنى حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقهى جنگى، طول کشید.
حدود پانزده روز بعد از شروعِ عملیات بود که ما به منطقه رفتیم. اوّل مىخواستم بروم «دزفول». یعنى از اینجا نیّت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتى، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براى رفتن به اهواز اجازه گرفتم، که آن هم براى خودش داستانى دارد. تا آخر آن سال را کلاًّ در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقهى غرب و یک بررسى وسیع در کلّ منطقه کردم، براى اطّلاعات و چیزهایى که لازم بود؛ تا بعد بیاییم و باز مشغول کارهاى خودمان شویم. که حوادث «تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم.

از روزهاى اوّل قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمىشد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلّى که بودیم، تکان نمىتوانستم بخورم. زیرا کسانى هم که در خرمشهر مىجنگیدند، بایستى از اهواز پشتیبانىشان مىکردیم. چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانى نمىشدند. در آنجا، بهطور کلّى، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادى که ما بودیم، مرحوم دکتر «چمران» فرماندهى آن تشکیلات بود و من نیز همانجا مشغول کارهایى بودم. یک نوع کار، کارهاى خودِ اهواز بود. از جمله عملیات و کارهاى چریکى و تنظیم گروههاى کوچک براى کار در صحنهى عملیات. البته در اینجاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بودهام...
مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشکر 92، براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظینى را هم که داشتم همه را مرخّص کردم. گفتم من دیگر به منطقهى خطر مىروم؛ شما مىخواهید حفاظت جانِ مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنى ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: «ما هم مىخواهیم به عنوان بسیجى در آنجا بجنگیم.» گفتیم: «عیبى ندارد.» لذا بودند و مىرفتند کارهاى خودشان را مىکردند و به من کارى نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادى با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادى لباس سربازى آوردند که اینها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع کنیم. یعنى دوستانى که آنجا در استاندارى و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان براى شکار تانک و کارهاى چریکى هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع مىکنیم.» خلاصه، براى آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟»